به نامت
سلام
از حالا به بعد تصمیم گرفتم:
لحظه های با تو بودنم را
اینجا؛
تنهـــا برای خود بنویسم،تا
گاه از آنها پند گیرم و گاه عبرت!
نویسنده » دلتنگ » ساعت 1:29 صبح روز پنج شنبه 88 مهر 16
به نامت
سلام
از حالا به بعد تصمیم گرفتم:
لحظه های با تو بودنم را
اینجا؛
تنهـــا برای خود بنویسم،تا
گاه از آنها پند گیرم و گاه عبرت!
دود می خیزد زخلوتگاه من
کس خبر کی یابد از ویرانه ام؟
با درون سوخته دارم سخن
کی به پایان می رسد افسانه ام؟
دست از دامان شب برداشتم
تا بیاویزم به گیسوی سحر
خویش را از ساحل افکندم در اب
لیک از ژرفای دریا بی خبر
بر تن دیوارها طرح شکست
کس دگر رنگی در این سامان ندید
چشم می دوزد خیال روز و شب
از درون دل به تصویر امید
تا بدین منزل نهادم پای را
از درای کاروان بگسسته ام
گر جه می سوزم از این آتش به حان
لیک بر این سوختن دل بسته ام
تیرگی پا می کشد از بام ها
صبح می خندد به راه شهر من
دود می خیزد هنوز از خلوتم
با درون سوخته دارم سخن